داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ؛
روی نیمکتی چوبی ؛
روبروی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دخترک پرسید :
- غمگینی ؟
- نه
- مطمئنی ؟
- نه
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام من رو دوست ندارن
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا این رو به تو گفتن ؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد ؛ پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید ؛ شاد شاد . . .
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد ؛
کیفش را باز کرد ؛
پیرمرد نابینا ، عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5 |
|
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک ,
داستان کوتاه ,
داستان خواندنی ,
پیرمرد و دختر ,
عکس ,
عکس پیرمرد ,
پیرمرد نابینا ,
عصای سفید ,